کد آهنگ

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است


گریه و خنده آهسته و پیوسته من

همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است


داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است



  • ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۶
  • سعید کریمی


فکرکردن هایم به تو را شکر می گویم؛

تا شاید روزی در آغوشت بگیرم!


کنج سفره ی قلمکار کوچکمان نوشته است:

شکر نعمت؛ نعمتت 'افزون' کند!!!



  • ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۱۷
  • سعید کریمی


- تا حالا شده کسی به دلت بشینه؟

+ بله. اما به دل کسی ننشستم!


- واقعا؟! یعنی چی؟

+ همین دیگه. یعنی یکی دیگه به دلش نشسته!


- ؟!؟!

+ شاید هیچوقت اونی که به دلش نشسته رو ندیده و حتی نبینه. اما توی پرستشگاه خیالی قلبش بتی ساخته و تخت  روی تخت دلش نشونده!

میزان مقبولیت و محبوبیت من به اندازه ی شباهتم با اون ساخته ی ذهنی خواهد بود!

اون وقته که حتی اگر بهترین باشم اما شبیه اون بت نباشم دیگه جایی برای نشستن ندارم!


- چه نگاه متفاوتی! خب. آخرش چی میشه؟

+ یا مشرک میشه به عشق من و از پایتخت دلش اخراج میشم و اون تا ابد همون بت خیالی رو می پرسته...

و یا دست به تبر میشه و بت رو از پایه میشکنه و دنبالم می گرده تا پیدام کنه و برگردونه به شهر!


- عح! خب بعدش؟

+ ببخشید من دیگه دیرم شده باید برم ...



  • ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۴
  • سعید کریمی


با پوتین چرم یا کفش های وصله دار!

با شلوار کتانی نخودی یا سفید نخی

با پیراهن بلند راه راه یا آبی آسمانی ساده ی دکمه دار!

با موهای مشکی مجعد یا زلف های خرمایی شلال!

با یک شاخه نرگس یا یک سبد رز سرخ هلندی!

پای پیاده یا با اسب سفید رویاها

نمی دانم اما؛

مطمئنم که می آیی...



پ ن: به پیشگاه حضرت موعود

  • ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۰
  • سعید کریمی


مثل همین باران؛

وقتی همه خوابند

همین قدر با سخاوت ببار

همین طور بی مقدمه بیا




  • ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۵۵
  • سعید کریمی


پس

چرا باید هربار در خواب؛

من روی نیمکت نشسته باشم

و تو یواشکی از پشت سرم ببایی

و با انگشت های باریکت چشم ها-م را ببندی

و بعد

من با دلهره دست بکشم روی دست ها-ت

و قبل از آن که بخواهم بگویم شناختمت؛

آن قدر گریه کنم

که دوباره دست های لرزان پدرم گونه های خیسم را پاک کند و بگوید:

بیدار شو پسرم !

برمی گردد...




  • ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۲۱
  • سعید کریمی


برای شیخ نمر قرآن میخوانم
چراغ را خاموش می کنم
پتو را می کشم روی کله ام
به مادر شهیدی فکر می کنم که در انتظار جسد دردانه اش دق کرد و مُرد

به این که فردا کجاها نروم فکر می کنم!
به این فکر می کنم که چرا عموی خدابیامرزم مدام توی گوشم میخواند که گور پدر فرهنگ وکار فرهنگی، فکر نان و آبت باش بدبخت.
بعد یک مشت با خودم حرف می زنم
کم کم گرمم می شود...
 پتو را از روی صورتم میزنم کنار
بعد مثل همیشه فکر می کنم که شیخ زکزاکی حالا دارد چه کار می کند!

نفس عمیق می کشم
به سقف خیره می شوم
و می روم توی فکر اینکه کلت کمری کجا گیرم می آید!
به ماشینم فکر می کنم که تازگی ها روغن ریزی پیدا کرده
به کتاب هایی که نخوانده ام
و بعد درباره ی عاقبت انقلاب بحرین فکر می کنم
بعد به این فکر می کنم که چرا مردم فکر می کنند حالا که مدرک روانشناسی تربیتی ام را به بدبختی گرفته ام؛ یعنی خیلی با تربیت شده ام! -یا- این که؛ چمیدانم مثلا خیلی چیزها سرم می شود!
به هر حال فردا ظهر باید بروم جلوی مدرسه ی مجید، سوارش کنم، مخش را بزنم، ببرم با پدرش آشتی شان دهم.
بعد برای سالگرد تیرباران سحرگاه بیست و هفت دی، به عشق نواب عزیزم کمی اشک می ریزم
بعد اشک هام را میمالم به پتو تا بالشتم خیس نشود. پوی پر بلند میشود ازش. بدم می آید.
بعد به رسم هرشب دست خطت را از جیبم در می آورم، بو می کنم، می بوسم و می گذارم زیر سرم!
بعد به این فکر می کنم که چرا وقتی لامپ اتاقم خاموش هست هم چشمک میزند باز
و بعد دوباره خیره می شوم به سقف 
و دوباره خیره می شوم به سقف
و دوباره خیره می شوم به سقف...




پ ن: امشب هم مثل تمام شب هاست/ نه شاهی آمده/ نه شاهی رفته/به همین سادگی/تمام می شود/صبح می شود/خورشید می آید/خورشید می رود/چه با من/چه بی من/ تنها فرق فردا این است که من خیلی ساکت تر میشوم و چشم هایت را بیشتر کنار برگه های کتاب هایم می کشم/
پ ن2 : و فرق دیگرش این است که شاید فردا همان روزی باشد که قرار است دوستم داشته باشی!!! خدا را چه دیدی...

  • ۲۷ دی ۹۵ ، ۰۲:۲۱
  • سعید کریمی


تا صبح، در چشم آینه هرشب

صفا می دهم زلف هایم را، و به محال ترین رویایم دل خوش می کنم.

خدا را چه دیدی؟!

شاید فردا همان روزی باشد که قرار است؛ دوستم داشته باشی! 



  • ۲۱ دی ۹۵ ، ۰۳:۰۸
  • سعید کریمی


 عُبَیْدُکَ المُبْتَلی



  • ۲۰ دی ۹۵ ، ۰۳:۵۹
  • سعید کریمی


- خب بگرد پیداش می کنی!

+توی این خونه ی دراندشت کجا رو بگردم!؟

- فکرکن؛ ببین کجا بود آخرین بار؛ همون جاها رو بگرد.

+ وقتی نمی دونم کجا گمش کردم؛ کجا دنبالش بگردم آخه!؟

- ...

+ باورکن آخرین بار همین جا توی دستم بود ؛ یه دفعه غیب شد!



  • ۱۹ دی ۹۵ ، ۰۳:۰۳
  • سعید کریمی



اولین باری که دیدمت؛

درست یک پلک زدن بعد از آن بود که دیگر هرگز ندیدمت!!!


دومین باری که دیدمت همیشه بود!...




  • ۱۴ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۲
  • سعید کریمی


بت ها به نگاه تو ایمان آورده بودند

و دخترکان؛ ضریح امید به دست های تو بسته بودند

شب از زلف تو رنگ گرفت

و ماه از برق چشم ها_ت متولد شد...


عصا بی نام تو اژدهاشدن نمی دانست.

مسیح بی نفس های تو زنده کردن نمی توانست.

اصلا تورا چه حاجت به معجزه؛

وقتی حجازِ وحشیِ زیبا ندیده، دل به لبقندت باخت.

وقتی از این فاصله، از این سال های دوریِ نوری؛ هنوز که هنوز است مهرت به سردی دست ها-م خورشید است و هنوز از قله های مأذنه، عطر تو می پیچد در جان بیابان های تنهای تنها.



  • ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۲
  • سعید کریمی


با پشت انگشت های باریکش اشک را از نگاه ملتمسانه ی او پاک کرد و آرام گفت:

برمی گردم...


دست های لرزانشان روی هم سایید.

باران تمام ایوان را خیس کرده بود.

آخرین نگاهشان از درز در به هم دوخته شد.

و صدای سهمگین بستن در و یک سوت ممتد برای همیشه در گوشش ماند...



نبودنش غصه های بزرگی را برای او به ارث گذاشت.

اما هنوز که هنوز است

بزرگترین غصه ی او همان اندوه بی جواب همیشگی ست:

نکند می دانست که قرار است

دیگر هرگز مرا نبیند...


  • ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۳:۱۰
  • سعید کریمی


چنان که از دل، پای رفتن را؛

پرواز را ربوده است

از بال های گنجشک های بغداد!



العتبة الکاظمیة المقدسة

  • ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
  • سعید کریمی


استکان سفید چینی چای نیم خورده اش را میگذارد روی میز.

دسته ی صندلی را می گیرد، بلند می شود و اتاق را قدم می زند.

زیر چشمی قدم ها-ش را دنبال می کنم تا می رسد به پشت صندلی ام.


دلم می ریزد.

چادرم را مرتب می کنم

انگشت های پا-م را روی هم می فشارم و بی که بفهمم؛ گل بوته های قالی را له می کنم!

صدای قدم ها-ش قطع می شود...

با گونه های سرخ شده، آرام و یواشکی سرم را می چرخانم...


کنار پنجره ایستاده است و زل زده به نارنجی قرمزهای درخت خرمالوی حیات.

بی که نگاهش را از حیات بردارد سرفه ی آرامی می کند، و بی هیچ کلام پس و پیشی آرام تر می گوید:


-یادت باشد!

اگر موها-ت را واز کردی و او بی که حرفی بزند، ماتش برد و لب هاش کمی از هم فاصله گرفت و زل زد به-ت؛..

غرق شده در امواج اقیانوس موهات و دارد شعر می گوید.

بُهت-ش را بهانه نکن

غزلش را بغل بگیر!


نگاه پرخجالتم را برمی گردانم رو به گل های ریز سرخ و صورتی رومیزی! آب دهانم را قورت می دهم و عجولانه ور می روم با انگشتری عقیقی که بی بی عطری برایم از امام رضا آورده.


ساکت می شود اتاق.

انگار که راز پاشیده اند در هوا.

سه تا سرفه ی دیگر می کند پشت سرهم.

دوست دارم بگویم: آب میل دارید آقا؟

اما نه!

صدای سکوت مردانه ای که از پالتوی بلندش می چکد آرامم می کند.


نگاهش نمی کنم اما می بینم که با انگشت روی شیشه چیزی شبیه چشم می کشد 

و می گوید:

بعد از لبخندها، بعد از مهربانی دست ها و ورجه وورجه های کودکانه اش اگر یک دفعه چیزی نگفت.

اگر یک دفعه خیلی خیلی ساکت شد؛

یادت باشد که محو شده در رویای مادری_ت شاید.

یا شاید که در رویای دست های پینه بسته ی مهربانت روی صورتش در هفتاد و دو سالگی.

لبخند بزن برا-ش.

سکوت_ش را اخم نکن.


با خواهشی در چشم ها و با صدایی دو رگه و بلند تر می گوید:

اگر سیل آمد

اگر سنگ بارید

اگر طوفان شد

اگر سخت بود و دور

اگر دور بود و دیر

بمان!

تو تنها؛ تو بی من؛ هیچ جا نرو!



هوای اتاق عوض شده است...

همین طور هوای شهر چشم ها-م.

گرمای رد نگاه نجیبش را حس می کنم روی چادرم.

بی صدا اشک می ریزم.

دانه های گرم باران به پنجره می خورد و او همین طور که خیره به حیات' پرواز زاغی از درخت خرمالو را تماشا می کند؛ با صدایی بغض آلود می گوید:

بفرمایید خانوم

چایی تان از دهن افتاد!


  • ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۳
  • سعید کریمی


چشم ها-ت را می بندی؛

جهان تاریک  می شود.

لبخند می زنی؛ و دنیا-م پر می شود  از صبح زود.

درآغوشم می کشی و تابستان سراسیمه از بیابان های حجاز می آید!

دست ها-م!
دست ها-م را که یادت هست؟

در خیالت لااقل رهایشان نکن.

که من همیشه از کوران،

همیشه از بهمن،

همیشه متنفر بوده ام از ده کوره های مسکو .



  • ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۰
  • سعید کریمی


هرآینه،

هر قدر،

هرطور که می خواهی دست به سرم کن اما

دست ها-ت را از سرم کم نکن'


  • ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۲:۴۹
  • سعید کریمی


- قلی خان :

قلی خان ، دزد بود ؛ خان نبود!

لابد تو هم اسمشو شنفتی . وقتی به سن و سال تو بود با خودش گفت ببینم تنهایی می تونم هزار تا قافله رو لخت کنم؟‏ با همین یه حرف، پا جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد.‏

آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت: هزار تات ، تموم .

حالاببینم عرضه ش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟‏

نشد...

نشد... نتونست.

مشغو ل الذمه ی خودش شد؛

تقاص از این بدتر؟



 پ ن : از فیلمنامه سریال روزی روزگاری - نوشته ی استاد امرالله احمد جو - ۱۳۷۰

 پ ن ۲: چندسال ست روزی چند بار نگاه می کنم این سکانس را، و هر بار از چشم های پیرمرد رمزی نو می گشایم.

 پ ن ۳: عذاب لشدید و عمق فاجعه یعنی شرمنده ی خود شدن.

پ ن ۴: پیام ها را می خوانم، سپاس از نقد آثار و اظهار نظرات.

  • ۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۹
  • سعید کریمی


کاش آینه ی کوچکی بودم

آرام می گرفتم گوشه ای در کیف-ت.

هر صبح با خودت راه می بردی ام.


گاه و بی گاه

بی هوا

صدایم می کردی

نگاه می کردم به لب های پاک-ت

به چشم های معصوم بی سرمه ات


  • ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۲:۲۴
  • سعید کریمی


اشک نریز

این ابرها برای نباریدن است

وقتی دست های من قرن ها دور از سرزمین گونه هات زیر سنگ است



  • ۱۵ آبان ۹۵ ، ۰۲:۰۷
  • سعید کریمی


نگاه شان نکن

دست هایش را نگیر

زیر سایه شان نرو


حسادت می کنم من به ماه؛ به تمام آینه ها

به دستگیره ی در

و تمام درختان قد بلند پیاده رو.



:: برای ارسال نظر به صورت خصوصی بر روی تیتر (عنوان متن) کلیک کنید


  • ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۱
  • سعید کریمی


نمی دانستم.

بچه تر که بودم نمی فهمیدم آینده را!

گفته بودند 'جایی' ست میان اولین تارهای سفید موهایم.

قرار بود 'وقتی' باشد لابلای همین روزهایم.

::

حالا چند روزی است از آینده رد شده ام.

بی که بشناسم-ش

یا که امضایی بگیرم حتی.


ناگزیرم به نماندن.

کاش آینده خودش را برساند به من.


  • ۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۶:۲۵
  • سعید کریمی


ریش های مثل برف سفیدش را؛ باد تکان می داد.

دستی کشید روی سبیل های بلند و دود گرفته اش.

آرنجش را روی زانوش گذاشت و سرش را کمی پایین آورد.

آهی کشید و چند پک عمیق و پیاپی زد از چپق کهنه ای که در دستش بود و زیرچشمی خیره شد به دورترین تکه ابری که در آسمان بود.


با صدای دو رگه ای که از سینه اش برمی آمد بی آنکه نگاهم کند گفت:

آدم های مثل تو، 

آدم های مثل من؛

تا آخرین نفس محکوم اند به تنهایی...

خوب می فهمید که می فهمم معنای تنهایی را.

پیرمرد چند پک عمیق تر زد و با چشمان خیس و نیمه بازش آرام تر گفت:

تنهایی سجده دارد؛ نه ناله.

نی هم اگر می نالد از فراق است نه از تنهایی!

تنهایی؛ هدیه اش به چشمانت شبی بارانی است' و ناله ی فراق موهبتی ست که تندرستان را از آن سهمی نیست.

سهم من؛ سهم تو؛ از این دنیا تنها ''یکی'' ست.

سهم مان برایمان ''کافی'' ست...



  • ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۹:۵۴
  • سعید کریمی


در کهنه کتابی خواندم

مرهم زهر را 

از همان زهر می سازند.


نگاهم که می کنی حالا؛

از شر چشمانت

پناه می برم به آغوشت!


  • ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۱
  • سعید کریمی

من یک معذرت خواهی به تو بدهکارم

البته یکی که نه. به تعداد تمام نداشته هایم.

ببخش اگر بلد نیستم آدرس رستوران های باکلاس شهر را.

ببخش اگر اسم ادکلن های مارک را نمی دانم.

اگر کوچه پس کوچه های تهران را نمی شناسم.

معذرت می خواهم اگر از موزیک های باشگاه های تناسب اندام خوشم نمی آید.

که هنوز که هنوز است فرق دایرکت و تگ را نمی دانم.

ببخش اگر اسم آلبوم جدید خواننده ها را بلد نیستم.

عموی خدا بیامرزم می گفت باید گرگ بود توی این دوره زمانه. نفهمیدم منظورش را.اما ببخش اگر که لااقل همین را هم بلد نیستم.


ببخش اما...

خوب بلدم قفسه ی کتاب هایت را مرتب کنم

تمام کتاب های کتابخانه ات را تا آخر خوانده ام

سرنوشت شازده کوچولو را می دانم

خوب بلدم تا تو از دانشگاه میرسی خانه را برق بیندازم

کتری را باربگذارم.


بلدم برای دخملمان قصه بگویم

بلدم بی که بگویی حس کنم دلتنگی هایت را.

بلدم از صورت قاب عکسمان روی گلمیز گرد بگیرم.

بلدم قند توی دلم آب شود از بهانه گیری های دلچسب کودکانه ات

یاد گرفته ام کفش هایت را واکس بزنم

تیراندازی ام با ژ-سه خوب است، سه روز مرخصی تشویقی گرفته ام برا-ش

باور کن تمام غزلیات عاشقانه ی سعدی را حفظم.

لالایی هم بلدم چندتا؛ برای شب هایی که بغض داری

بلدم غرق شوم توی امواج موها_ت. 

یادگرفته ام دعای عهد را بعد نماز صبح فراموش نکنم

چای دارچین بلدم دم کنم . همین طور با هل و زعفران هم.

راز رنگ ها را میشناسم.

باور کن رمان شرق بنفشه را از بر میخوانم.


حواست باشد این یکی را کسی نفهمد؛

اما من یواشکی از اردوی جهادی پارسال سی چهل تا رفیق به درد بخور پشت کوهی دارم.

همان جا که خدایشان با خدای شهر ما فرق دارد . همان جا که لامپ نیست. مترو نیست.

همانجا که خر هست.آتش هست.عشق هست.صفا هست.وفا هست.

شاید کله شان گنده نباشد.اما خب دعا کردن که بلدند


راستی یادم آمد

این را از خودت یاد گرفته ام؛ که وقتی خسته ای چطور سرت را روی زانوهام بگذارم.

جادوی نگاهت را رمزگشایی کنم

بلدم با اخمت بمیرم.

با لبخندت متولد شوم.

بلدم اسفند دود کنم شب های جمعه به عشق کربلا.

با گوشی هم بلدم حتی؛ عکس های قشنگ بگیرم از_ت. چاپ کنم، بزنم توی اتاق.

لقمه ی حلال بلدم بگذارم سر سفره کوچمان.

بلدم ابوحمزه خواندن را دوست داشته باشم

بلدم از تک تک ثانیه های با هم بودنمان خاطره بنویسم

بلدم با بچه های افغانی پشت حرم گل کوچک بازی کنم

عطر گل محمدی ناب را می شناسم

بلدم فیلم بازی نکنم

بلدم شبیه خودم باشم

بلدم بفهمم ات.

نقاشی ام هم خوب است؛

میتوانم بی انکه نگاهت کنم چشم هایت را نقاشی کنم

بلدم تب کنم از دوری ات

بلدم دروغ نگویم اصلا

بلدم دوستت داشته باشم

بلدم خیلی دوستت داشته باشم



  • ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۱
  • سعید کریمی


من این سوی دنیا موها-م را به باد سپرده ام.

تو آن سوی دنیا با خیالم شال گردن می بافی.

کاش یکی نقشه ی جهان را تا می کرد!


  • ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۵
  • سعید کریمی


پالتوی گشاد من را بینداز روی دوش-ت.

با یک فنجان چای، بنشین روی صندلی توی بالکن.

باز برای گنجشک های بی وفا خرده نان بریز.

با دست ها-ت؛ محکم بازوها-ت را بگیر.

گردنت را پنهان کن بین شانه ها-ت.

یک نفس عمیق بکش.

خیره شو به غروب.

آرام چشم ها-ت را ببند.

و لبخند بزن...

این 'دومین' کار نیکی ست که می توان با لب انجام داد.



پ ن: جواب: ...

  • ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۰
  • سعید کریمی


آتش می بارید

خمپاره ها جیغ می کشیدند

دود و خاکستر چشم های دوربین را کور کرده بود

ترکش لب هایم را دریده بود

چشم، چشم را نمی دید...


من برادر مجروح روی برانکارد

و تو بانوی امدادگر توی فیلم ها...


  • ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۱
  • سعید کریمی


دیشب دخمل بابا را خواب دیدم!!!

باورت نمی شود! وای خدای من... درست مثل کوچکی های خودت.

درست از همان ها که دوست داری بچلانی ش توی بغلت.

از همان ها که صادقانه و بی توقع تا سه که بشماری می پرد توی آغوشت.


خدا را شکر به تو رفته بود چشم هایش.

و اخم های مهربانش هم.

هرچند متاسفانه لب هاش مثل من بود.


هر چه بود دست هایش کوچک بود

و قلبش نامرئی پررنگ؛ مثل سرچشمه ی زلال نور.

دلش تنگ نبود برای خیلی چیزها که آدم بزرگ ها می خواهند.


آن قدر بزرگ بود که زبانش می گرفت و به زحمت میگفت که: ''دوچمان دالد'' و ما غش می کردیم از خنده و کارخانه ی قند توی دلمان آب می شد.

خواب دیدم از کربلا برایش یک چادر فسقلی آورده بودم.

تو هم با خوش سلیقگی ات جای روسری برایش یک چفیه ی ایرانی بسته بودی.

من قرآن یادش می دادم و تو توی آشپزخانه عشق توی دیگ می ریختی تا سه تایی برویم شام را توی آسمان هم سفره شویم با ستاره ها. 

صورتش مثل ماه نصف شب بود؛ وقتی که باران تمام می شود و ابرها می روند کنار...


آه...

خدا کند توی خواب امشبم کمی بزرگتر شود.

اوم قد... _ قد تو _

آنقدر که سرم روی زانوهاش جاشود.

دخترم به من محرم است.



  • ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۷
  • سعید کریمی


فرقی ندارد رو به خورشید.

فرقی ندارد پشت به ماه.

چه فرق می کند کجای شهر؟

فرقی نمی کند کدام خیابان.

من

آن پنجره را دوست تر خواهم داشت؛

که قرار است

پشت آن

قرارمان را

بی قراری کنی.


  • ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۴۲
  • سعید کریمی


من رای می دادم اگر

روی دیوارهای سنگی

توی این آشفته بازار شلوغ

لابلای این همه شعار

میان پوسترهای توی جوی

یکی

وعده ی چشم های تو را داده بود به دروغ


  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۰۵
  • سعید کریمی


بوسه های قرن تلگرام

آغوش های پوچِ پوشالی

عطر موهایی که؛ نیست

راز باکره ی نگاه های معصومی که خاک شد پای درخت توت توی حیاط حافظیه

انتظارهای زنانه ی شبانه ی توی بالکن؛ که مُرد

چشم های نگران پشت پنجره ای؛ که خفت..


آه

آخرین عشق های قیمتی را هم

پشت ارگ کریمخان

توی کتاب های رنگ و رو رفته ای که با کِش به نرده های موزه چسبانده بودند مفت فروختند و

 تمام شد و

رفت


  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۳
  • سعید کریمی


تلخ است

روزگارم و بدخیم


بسان بغض نیمه شب دخترکی یتیم

که مادر کهنه اش

نیست در جشن ساعت هشت و نیم فردای مدرسه اش.


و مرگبار و سهمگین

بسان حسرت بی صدای مادری

که باید برق بیندازد فردا صبح

جا پای چرک صاحب کار اخمویش را.

در همان رستوران لعنتی

که شعبه ی دیگری ندارد!


و شرمنده و خجل

بسان عقربه های ساعت

در هشت و بیست و نه دقیقه ی فردا.



پ ن:

دخترک بزرگ شده است؛ انقدر که ببلعد زهرِ پوزخند هم کلاسی اش را.

اما نه انقدر که جواب چشم های دریده ی مدیر مدرسه اش را بدهد.

مادر اما کوچک شده است' نه انقدر اما که هر جوابی به چشم های خندان صاحبکار اخمویش بدهد...

  • ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۵۲
  • سعید کریمی


چادرش را گرفته بود محکم

روی چهاردهمین  ماه سرخ از سیلی زمستانی.


از کوه، اصرار که:

ماه من!

بیشتر می آید به قرص ماهت 'آن' ستاره.

و از ماه که: ستاره ی من چشم های توست؛ همین'


آخر بیست و دو هزار تومان بود؛ آن'.

و هفده هزار تومان؛ این'.


بدلی بود هر دو گوشواره.



  • ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۱
  • سعید کریمی


میان انجماد دست های عابران

میان کوران

میان سرهای فرو رفته درگریبان

میان  هیاهوی کلاغ ها

میان طلسم زمستان

تنها

دلم بهار می خواهد



  • ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۹
  • سعید کریمی


گفت:

مرسی که آمدی...


آنقدر قشنگ گفت،

که یادم رفت اخم کنم و بگویم: مرسی فرانسوی ست.

آنقدر قشنگ

که حالا چند روز است زانو در بغل، خیره ام به پرچم فرانسه ای که چسبانده ام به دیوار اتاق تاریکم.


  • ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۶
  • سعید کریمی


ژست بگیر

برای دوربین ها لبخند بزن.

شب ها بدون من یواشکی نگاه کن به ماه

چشم هایت راببند بعد.

و یک نفس عمیق بکش از فرط خوشبختی.


آخرین روز باهم بودنمان را بریز توی کارتون

حرف های قشنگ را هم

بانضمام تمام ته بلیط هایی که نداری

همه را با هم پرت کن کنج پستو

و روی تمام آن ها را پر کن از خاطرات نو.

گرمای دست هایم را توی شلوغی شهر از یاد ببر

همین طور چشم هایم را

و تمام دوستت دارم هامان را حتی.

...

فقط تو را به خدا

برای خاطر اشک های هر شبم هم که شده

به چشم هایت بگو

یک لحظه، دوباره نگاهم کنند


  • ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۴:۳۴
  • سعید کریمی


و دست های لعنتی ات!


حالا می فهمم که چقدر ندارمشان.

حالا که باران می بارد و 

حافظیه را با برگ های توت مجنون فرش کرده اند.



  • ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۰:۱۱
  • سعید کریمی


نه پیرمرد گلفروش را خسته کن؛

نه گلهای بسته زبان راسهم سطل های آشغال آشپزخانه ها!


من به تو به محکومم

بفهم.



  • ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۶
  • سعید کریمی


نشد هیچ وقت؛ که جشن تولد بگیرم برا_ت


که برویم دوتایی یواشکی یک جایی بالاتر از ابرها 

یک نیمکت چوبی پیدا کنیم

یک تکه ابر بخرم برات، شمع ها را بچینم رو_ش

نشد که برق شمع های رنگی کوچک بیفتد توی چشم ها_ت

چشم ها_ت که توی هر کدامشان راز هزار راه شیری نهفته بود


نشد برای تولدت یک هدیه ای _ چیزی بخرم

بعد بچرخم چارزانو بنشینم روبرو_ت؛ دست هایت را بگیرم و زل بزنم توی چشم ها_ت و یک جور قشنگی مثل توی فیلم های هندی بغض کنم و بگویم: هیچ وقت رهایم نکن!


نه_نشد.

شاید 

اگر گفته بودم حالا چراغ اتاقم خاموش نبود!



پ ن: برای چشم ها_ت که مطمئنم زیر خاک ها نخوابیده اند

  • ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
  • سعید کریمی


دیروز شیراز طوفان گرفت.

از همان بادهای لعنتی که بوی موهات را با عطر پاییز قاطی می کند و می رقصاند  و از روی تمام نیمکت ها رد می کند و پرده ی سفید حریر را کنار می زند و از پنجره ی نیمه باز اتاق تاریکم می آورد می گذارد توی شیشه ی خالی عطری که بی بی عطری از بنفشه های حافظیه پر کرده بود...

پنجره ها را می بندم؛

مبادا اتاق بوی موهات را به باد دهد.


 

  • ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۲
  • سعید کریمی


بی تو

هرشبِ من هنوز

زمستانی تمام ناشدنی ست!

می نشینیم پای گرمای آتشِ هنوزشعله وری که چشم هایت به پا کرده بود؛

و دوباره همان داستان تکراری...

 

ایوان خانه؛ از لحظه تلخ رفتنت می گوید

آینه؛ از بهت آن صبحی که دیگر هرگز تو را ندید

و من؛ قصه ی کوتاهِ موهایِ بلندِ سفیدم را.


  • ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۱
  • سعید کریمی


از کوچه ها عود میجوشید

از پشت بام ها سلام پر می کشید!

عطر خنده پیچیده بود میان نخلستان ها

و از ناودان خانه هایشان تبسم می ریخت!

::

با خط کوفی نوشتند: قرار .

و مسلم نوشت که:

بیا


.:.

پ ن : پنجم شوال سالروز ورود حضرت سفیر؛ جناب مسلم علیه السلام به کوفه و بیعت هجده هزار نفری کوفیان!

  • ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۶
  • سعید کریمی


من مثل برادران رایت احمق نیستم!

بال هایم را می شکنم!

این جا

 کنار تو؛

بالاتر از ابرها،

 پرواز بر فراز  قله هاست.



  • ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۴
  • سعید کریمی


دیشب 

با صدای تو شاهنامه خواندم

لب ها_ت می ریخت روی دامانم

و من 

پایان قصه را عوض کردم!


راستی!

کداممان عاشق تریم؟!

سیاوش؛ ازآتش گذشت 

و من ؛ سهراب را زنده کردم!

به معجزه ی عشق؛

با نوش دارویی از عصاره غنچه ی لب ها_ت.



  • ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
  • سعید کریمی


گرفته دلم؛

مثل یک سرباز خسته

در آخرین غروب مرخصی اش؛

با کیسه ی انفرادی

کنار جاده ی خالی

غرق در کابوس سیم های خاردار؛

در انتظار اتوبوس.


.:.

پ ن: تقدیم به آخرین غروب ماه مبارک رمضان

پ ن 2: با خوف و امید به رحمت محبوب متعال و رهایی از چنگال آن قسم خورده.

پ ن۳: عیدتون مبارک

  • ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۰
  • سعید کریمی


برخلاف عادت؛

آن شب

خروار  خروار خوابیدم.

     هزار فرسنگ خواب دیدم.

و انتهای هر فرسنگ

          گلی کاشتم تا راه برگشت را گم نکنم...


انتهای هزارمین فرسنگ

چشمم به تو افتاد

                         و من

هنوز که هنوز است از خواب بیدار نشدم...


.:.

پ ن: بماند که چه بر سر هزارمین شاخه گل آمد...

پ ن 2: تشکر از پیام های خصوصی شما / گاهی دلگرم کننده ست و گاهی دلگیر / دلگیرها قشنگ ترند گاهی!

  • ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۶
  • سعید کریمی


دلم گرفته

مثل

پرستویی شکسته بال؛

هنگامه ی کوچ.


.:.

پ ن: دارد دیرمان می شود، دارد هوا تاریک می شود...

پ ن۲: و تا آسمان، هفت فرسخ راه است...

  • ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۸
  • سعید کریمی


خسته ام از فال هایم

حافظ یا قهوه اش فرقی ندارد؛

وقتی طالعم را توی چشمان نیمه باز جغدپیری نشسته بر درخت خشک گورستان ببینند.


 برایم فال بگیر

 با دست های خودت.

از آن هایی که توی شناسنامه ام؛ شقی را می نویسد سعید!


.:.

پ ن: یا آه

  • ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۳
  • سعید کریمی


گریه اش بند نمی آید!

انگار یکی با طعنه

به زمستان گفته است:

وقتی به بهار می رسی؛

 که تمام شده ای...


.:.

پ ن: شیراز/ آخرین ساعات بیست و نهم اسفند نود و سه/ و می بارید باران...

  • ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۵:۴۸
  • سعید کریمی


پلک هایت را دوباره باز نکن

جنگ جهانی دوم برایت کافی نبود!؟



  • ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۳
  • سعید کریمی


من دیر شده ام!

آنقدر که دیازپام می چکد از خواب هایم

آنقدر که خماری می‌چکد از شب های مُسَکن زده ام

و هنوز که هنوز است

هر غروب انتظار خیسی

می پاشد روی پنجره ی نیمه باز چشم ها-م


در سرزمین من؛

قرن هاست کوک تمام قناری ها تمام شده

بنفشه ها خشک متولد می شوند

خورشید هرصبح از شرق غروب  می کند

کبری جرات تصمیم ندارد

و عشق را توی بازار بدلیجات؛ دست فروشی می کنند!

بیا.


.:.

پ ن: نیمه ماه مبارک؛ مبارک ترین روز عمر من است/مبارکم باد/مبارکتان باد.

  • ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۰
  • سعید کریمی


زمین خدا که گرد است،

گرد هم که بالا و پایین ندارد؛

پس چطور سال هاست

خانه ی ما پایین شهر است؟!



  • ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۵
  • سعید کریمی


دفتر شعرم را

به چشمان هیچ نامحرمی نخواهم سپرد

::

رد زلف ها-ت از پشتِ تمام شعرهایم پیداست!



  • ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۲
  • سعید کریمی


شکوفه های گیلاس

 آمدن بهار را

و تمام شاعران 

رسیدن پرستوها را مژده می دهند


هیچ کس اما،

هیچ گاه؛

نخواهد پرسید که چرا

حـتا

کلاغ ها هم پای زمستان نماندند؟!


.:.

شیراز/ بیست اسفند نود و سه

  • ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۶
  • سعید کریمی


شریح قاضی گفت: با هشتاد اشرفی طلا خانه ای را خریدم و قباله آن را نوشتم و عده ای را بر آن شاهد گرفتم
پس خبرش به امیرالمؤمنین علی پسر ابیطالب رسید و بنده اش قنبر را فرستاد و مرا خواست پس به خدمتش رسیدم...

فرمود : ای شریح! خانه ای خریده و قباله ای نوشته و گواهانی عادل بر آن گرفته ای و پول آن را پرداخته ای؟
گفتم: آری .
 فرمود: 
ای شریح از خدا بترس که به تحقیق کسی خواهد آمد که بر سند تو نگاه نخواهد کرد و بدون شاهد و گواه تو را از آن بیرون خواهد کرد و خواهدت برد و به خاکت خواهد سپرد، بدون اینکه چیزی همراه تو باشد!
...
سپس فرمود ای شریح اگر من در مجلس خرید خانه تو حضور میداشتم، و از من خواسته بودی قباله آن را بنویسم آن را طوری مینوشتم که خود آن را به دو درهم خریدار نباشی!!!

عرض کردم یا امیرالمومنین مگر چه مینوشتی؟ فرمود: مینوشتم :

بسم الله الرحمن الرحیم،
 این است آنچه که بنده ای خوار از مرده ای لب گور خریده است از او در دار فریب و فنا شوندگان و روی آوردندگان به سپاه نابودان خانه ای خریده است...
...
... و هرکس که مالی روی هم انباشته و فراوان اندوخته و ساختمان کرده و محکم ساخته و خوب ساخته و نقاشی کرده و پس انداز نموده به عقیده خود برای فرزند_ که همه به موقف قیامت خواهند رفت_ و قضاوت قطعی و بیهودگان در آنجا زیان کار خواهند بود،
 گواه بر این است،
 کمی از اسارت هوس بیرون آمده و اهل دنیا را بر دیده زوال نگریسته و شنیده است که منادی زهد در میدانهای آن ندا میزند:
حق برای کسی که دو چشم باز دارد، چه اندازه روشن است،
...
امروز یا فردا، باید کوچ کرد، پس از اعمال نیک توشه برگیرید و آرزوها را با مرگ بسنجید که کوچ و زوال بسی نزدیک است.



.:.

پ ن:امالی شیخ صدوق صفحه 496

پ ن2: این روایت منور و مطهر در اینجا به صورت خلاصه و به اختصار درآمده است / متن کامل را در آدرس منبع ذکر شده بیابید و از انتشار روایت به صورت ناقص بپرهیزید

پ ن3: سلام ! دل تنگ تون بودم / ببخشید که باز من اومدم

پ ن 4: همین جا را مسافرخانه بنامید...


پ ن 5: ضمن عذرخواهی /برای ارسال نظر  بر روی عنوان  (نام متن) کلیک کنید

  • ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۲
  • سعید کریمی

نزدیک غروب است.

هوا ابریِ خیلی پر رنگ؛

باران نمی بارد اما .

تندباد آخرین تکه هایِ غرورِ درختِ چنار را زیر پای آدم ها خرد می کند.

 

مربع

 

دست می کنم توی جیبم؛

یک دوهزار تومانیِ مچاله در می آورم می دهم به نگهبان.

پرنده ای پر نمی زند و فریاد سهمگین سکوت همه جا را فراگرفته است.

جز من ، حافظِ رازدار، یادِ تو، نگهبان، و درویشی که پای صفه گور زانو زده کسی نیست.

پشت گیوه ام را می خوابانم؛

از روی تمام خاطرات رد می شوم.

می رسم به گورستان...

 

مربع

 

دوباره سمت چپ سینه ام می سوزد.

عرق سرد می نشیند روی پیشانی-م

نفس نفس می زنم.

باد موها-م را پریشان می کند.

گنجشک های آشنا دورم جمع می شوند.

زانو می زنم کنار نیمکت؛

با ناخن ها-م پای درخت توت را می کَنَم!


مربع

 

من تمام "تو" را چال می کنم

و تمام "من" را هم!

تمام "من" را که هدیه داده بودم به تو...

تمام "من" را که پس دادی به من.


.:.

پ ن: تولدم مبارک؟

  • ۲۸ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۳
  • سعید کریمی

 

گاهی باید آن قدر سرت را شلوغ کنی

که حوصله ی هیچ اتفاق غیر منتظره ای را نداشته باشی

که از صبح خروس خوان تا بوق سگ هر کاری کنی

تا یادت برود امروز چه روزی ست!

گاهی باید آن قدر سرت را شلوغ کنی

تا وقت خواندن هیچ پیام تبریکی را نداشته باشی

که آنقدر توی خیابان ها پرسه بزنی و شیلنگ تخته بیندازی

تا مطمین شوی همه خواب هستند وقتی به خانه میرسی!  

و وقتی می رسی و می ببینی چراغ ها روشن است و همه منتظر تو اند؛

قبل ازاینکه تو را ببینند؛

و مادرمهربانت با لبخند بگوید: تولدت مبارک عزیز دلم، و با کیکی که خودش پخته؛ سورپرایزت کند؛

بدوی توی اتاقت!

چراغ را خاموش کنی

بالشت را بچپانی روی کله ات

و خودت را بزنی به خواب!!!


.:.

 پ ن: تلاش نکن؛ تو معنی این چیزها را نمی فهمی

پ ن2: جواب: برای ارسال نظر  بر روی عنوان  (نام متن) کلیک کنید

  • ۲۸ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۰
  • سعید کریمی

گاهی حتی

نـبایـد بوسـید؛

اما باید گذاشت کنار!


  • ۲۲ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۶
  • سعید کریمی


کفشِ اسپورت.

خوابِ شب.

دوچرخه سواری.

حالِ دوباره ی گازیدن و لاییدن با دنده پنج توی خیابان ساحلی.

مثل آدم با اعضای خانواده صبحانه خوردن.

یک خنده ی از ته دل.

این قدر یک آهنگ تکراری و غمگین را با سه تار نزدن.

یک هفته تبخال نزدن.

یک دعای ابوحمزه را تا آخرش خواندن.

نقاشی کشیدن؛ که عاشقش بودم.

قدم زدن توی طرح صنوبرکاری شهرداری منطقه ی 7.

رخت و لباس نو خریدن.

رفتن.

نماندن...


.:.

پ ن: رفیقم گفت: یادت هست توی مدرسه چه جانوری بودی؟ و من آه می کشم و زورکی لبخند میزنم و می گویم: هوم...!

  • ۲۰ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۱
  • سعید کریمی


مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را...


پ ن: ای رحمت خدا بر دو عالم

  • ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۰
  • سعید کریمی

شب ها؛
با درد می خوابم
صبح ها؛
با غصه پامیشم!!!
دلم خوش است به آن یسری که با عسر می آید.


.:.
پ ن: آیا ندیدى سختى سرماى زمستان را؛ که از پىِ آن بهار پر طراوت و زیبا رخ مى ‏گشاید؟...
پ ن 2: 
این روزها که میگذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که میگذرد 
این روزها
شادم
که می گذرد
(استاد)

  • ۱۷ دی ۹۳ ، ۰۱:۵۱
  • سعید کریمی


دوباره می روم جلوی آینه؛ زل می زنم به تو...!



  • ۱۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۳
  • سعید کریمی

 

می روم جلوی آینه ؛ زل می زنم به تو...!



  • ۱۱ دی ۹۳ ، ۰۴:۴۳
  • سعید کریمی

آه؛ پدربزرگ من...


  • ۰۹ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۹
  • سعید کریمی

 

نمی بینی نیمکت چوبی؛ چطور پشت سرمان حرف می زند؟

صدای پچ پچ برگ های درخت توت را نمی شنوی؟

نمی بینی زمستان چطور به تنهایی من می خندد؟

برگرد 

و برای یک بار هم که شده؛ جلوی چشم همه صدایم کن!

برگرد 

که صدایشان؛ که سنگینی نگاهشان، دارد می گیرد نفسم را.


  • ۰۷ دی ۹۳ ، ۰۲:۳۵
  • سعید کریمی


وارونه افتاده بود و شاخک ها-ش را به زحمت، مثل برف پاک کن پیکان های 57 که توی خیابان به یمن پیروزی انقلاب تکان می خوردند؛ چپ و راست می کرد!

زل زدم توی چشم ها-ش! 

گفتم: تو نه بلدی مثل سگ واق واق کنی! و نه مثل غوک دهان گشادت را هر پنج ثانیه سه بار به شِکوِه وا کنی!

و نه کس و کاری داری که پای حرف ها-ت پاراف کند؛ از خود است؛ همکاری لازم را اتخاذ کنید...

گفتم: تو هم انگار منتظر هستی یک چیزی از آسمان بیاید و شَتَرَق، صاف بخورد پس کله ات! بی که بفهمی کی؟ بی که بفهمی از کجا؟ بی که بفهمی حتی چرا؟!

تو هم انگار یک چیزی مثل بغض گیر کرده توی گلو-ت!

انگار یک چیزی زیادتر از دهانت خورده ای که این طور مسرفانه لال شدی!

::

زل زد توی چشم ها-م! و با تعجب گفت:

تو چطور زبان ما را می فهمی...!؟

راستی؛ تو تعبیر خواب بلدی؟

راستش دیشب  که روی فلش تانک خوابم برده بود، خواب دیدم؛ دارند تاجی از برگ های زیتون می گذارند روی سَرَم!

خواب دیدم با دختر عموی آلمانی-م لایِ شکوفه های گیلاس می رقصیم!

راستش از صبح که بیدار شدم دلم یک جور عاشقانه ای برای دمپایی تنگ شده!...

بـردار! خلاصم کن! به پا-ت می افتم...

::

و من  می دانم که ترحم زهر است برای بی - چاره! برای زمین خورده!...


صحنه تاریک میشود.

صدای بستن در می آید.

عطر سوسک می پیچد توی تمام حجم مستراح!

آری؛

آخرین مشکل قرن بیست و یکم حل شد...!



.:.

پ ن: می روم توی رختخواب، هندزفری را می چپانم توی گوشم؛  ...همه چی آرومه... تو به من دلبستی...

پ ن2: تمام شد! راحت بخوابید.


  • ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۳:۳۷
  • سعید کریمی


سوزِ سرما از شیشه ی شکسته ی پنجره

زوزه کشان، تمام حجم اتاق را تسخیر می کند

و من؛ پای اجاق خاطراتمان عَرق می ریزم!!!


  • ۰۴ دی ۹۳ ، ۰۲:۰۳
  • سعید کریمی


حالم بد است؛ مثل زمانی که نیستی


.:.

پ ن: حالم بد است؛ مثل زمانی که نیستی

  • ۳۰ آذر ۹۳ ، ۰۳:۳۷
  • سعید کریمی


تو برگرد

که پاهای زخمی من

دیگر راه رفتن نمی داند!

دیگر راه رفتن نمی تواند...


.:.

پ ن: راستی ببخشید که قابلیت ارسال نظرات برداشته شده! به هزار و یک دلیل...

  • ۲۷ آذر ۹۳ ، ۰۰:۳۸
  • سعید کریمی


قبول!

من با دیوانگی تمام

ترمه ی روی گلمیز را از زیر پای گلدان

از زیر پای قاب کشیدم...


قبول:

من؛ 

تمام لحظه های بودنت،

همه ی نمکدان های بلور را،

من؛ حریمِ تمامِ قاب های خیسِ نگاهت را شکستم...


حالا؛

تو اما بیا.

تو بیا تا باهم خرده شیشه ها را از روی زمین جمع کنیم!


  • ۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۲:۲۰
  • سعید کریمی


تو می رسد به او.

من می رسد به من.

او می رسد به تو.

تو می رسد به من.

من می رسد به او.

او می رسد به او.

تو می رسد به تو.

او می رسد به من.

من می رسم به تو؟!


.:.

پ ن : کربلاءالمقدسة - اربعین الحسین علیه السلام

  • ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۶
  • سعید کریمی


طـلا که خیلی وقت است قرب و قیمت دارد...!

نان سفره ها هم که شد به قیمتِ نگاه سنگین مادرِ دست-فروشی؛ به تعداد لقمه های فرزندش!

کاش میدانستم 

من آیا هنوز

برای تو

همان یک پولِ سیاه هم نمی ارزم؟


.:.

پ ن: چه سوال احمقانه ای!

  • ۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۱:۲۳
  • سعید کریمی


دین؛دارم؟

یا آزادمَردم؟!

هیچ کدام!

دوستت دارم.

همین



.:.

پ ن: "همین"؛ که گفته اند: خودش یعنی خیلی!

پ ن 2:"خیلی"؛ که یعنی بیشتر از هر خیلی...!

  • ۱۳ آذر ۹۳ ، ۰۳:۵۱
  • سعید کریمی


من و یادت بیدار نشسته ایم؛

تو بـخواب.



  • ۱۱ آذر ۹۳ ، ۰۲:۲۰
  • سعید کریمی


دست ها-ت؛

این مرهم دردهای لجوج و کهنه را

نزدیک تر بیاور...


دست بکش روی خارستان پیر و رنجور دستها-م

دست بکش روی کویر لب ها-م


دست بکش روی شوره زار گونه هام؛

که قرن هاست

پشت انگشت اشاره ای؛

نمِ اشکی را

پاک نکرده از آن.



  • سعید کریمی


آه که چقدر سردت می شود وقتی بفهمی آنچه را که نباید بفهمی.

آه که چقدر یخ میزنی؛ وقتی خودت را بزنی به نفهمی.

::

آه که چقدر خیلی چیزها را بلد نبودم و یادگرفتم!

آه که چقدر خیلی چیزها را بلد بودم و این روزها یادم نمی آید دیگر...

::

میان این همه نِســیان؛

دلم خوش ست به تـو !

به تو؛

که همیشه در یادم بوده ای...

به تو؛

که همیشه در یادم خواهی ماند...

بحق آه.



  • سعید کریمی

 

تو دریایی و؛

 من همش فکر آب...

همه چی به جز تو سرابه؛

 سراب...

سر راه دریا نشونی بذار

واسه این دل تنگ خونه خراب...

پر از خواهش و التماسه چشام

می خوام 

هرچی میخوام رو از تو بخوام...

دلم مثل هر ساعه حاضر شده

می خوام با همین دل سراغت بیام

سید محمد کاظمی


پ ن: صدام کن... 

پ ن: التماست میکنم


  • سعید کریمی


(صبح داشتم فکر می کردم که آدم از دو دقیقه ی دیگرش هم خبر ندارد؛ یادم افتاد به تصادفم...) *

::

صبح داشتم به این فکر میکردم که با قفل صفحه هایی که ما روی گوشی هامان طراحی می کنیم

اگر تصادف کردیم و یک بدبختی خواست زنگ بزند به کس و کارمان که بیایند جمع مان کنند هم نمی تواند...

به این نتیجه رسیدم یا باید گوشی-م را عوض کنم و یک یازده چراغ قوه بگیرم؛

یا این کلاف سر در گم که گاهی خودم هم یادم می رود چه بود! را بردارم از روی گوشی-م!

::

کاش از بین چارصد و بیست و هشت مخاطبی که ذخیره ست توی گوشی-م؛ زنگ بزنند؛ به تـو ...

به تو که جای همه ی چار صد و بیست و هشت مخاطب را توی کله ام پر کردی ...




.:.

 * : پاره ای از یک پیام خصوصی برای پست قبلی

---

پ ن: دیوانه که شاخ و دم ندارد

چه فکر هایی میکنم، ها!

من تصادف بکنــــــــــــم!

بعــد تازه گوشی-م هم قفل نداشته باشد

بعــد تـازه به شماره ی تو هـم زنگ بزنـند

بعــد تــازه تو هــم گــوشی را بــرداری

بعــد تــازه بــیــایـی بالای سـَرَم

بعد... هعی

بعد تازه؛  تازه می شود جراحت جگرم... بعد تازه؛ تازه می شود زخم دلم...

بعد آستینت را می گیرم؛ آنقدر گریه میکنم که بمیرم...

  • سعید کریمی


فرودگاه مهرآباد روی صندلی نشسته ام

یک خانمی خیلی لفظ قلم اعلام می کند که وقت پرواز است، بعد تند تند یک مشت انگلیسی بلغور می کند!

و من دستم را میگیرم به دسته ی صندلی و بلند میشوم...

::

یکی می آید و با من حرف می زند

تا یک قسمتی از حرف هاش را می شنوم و مابقی را فقط سوت ممتد میشنوم و نگاه میکنم بهش!

و من یخ می زنم

یک چیزی را تحویل می گیرم

زانوهام می لرزد ؛ خیلی.

و دیگر چیزی یادم نمی آید

::

حالا توی رختخواب تازه یخم وا میشود

 فشار میآورم به مخ معیوبم، کم کم یادم می آید بعضی نوشته های روی بسته را؛

Blood: B+

Age:36

Length:180

containing: LIVER

 



.:.

پ ن: می گفت متعلق است به یک خانم جوانی!

امروز صبح تصادف کرده توی یکی از خیابان های غرق دود تهران! ظهر مرگ مغزی شده و غروب کبدش کادوپیچ شده توی دست راست من و شب توی وجود یکی دیگر روی یکی از تخت ها توی شیراز...

پ ن2: دستهام تا به حال چیزی به این سنگینی بلند نکرده بود ... حرمت داشت برام خیلی...

پ ن3: دنیا چقدر کوچک و چقدر پیچ در پیچ است؛

پ ن 4: و من حمال یک زندگی شدم ... هدیه ی خدا-م مبارکم!

 پ ن 5: حالا که محمدِمن رفته میفهمم ارزش زنده بودن را... کاش میشد قلبم را بدهم به محمدم تا فقط یک بار دوباره چشم ها-ش را باز کند برای دلم...

پ ن6: و گریه ی مرد که دیدن ندارد؛ نامحرم است حتی برای چشم های خاموش لامپ آویزان از سقف!

پ ن7: هدیه کنید یک صلوات و یک سوره فاتحه.


  • ۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۱:۵۵
  • سعید کریمی