کد آهنگ

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


آتش می بارید

خمپاره ها جیغ می کشیدند

دود و خاکستر چشم های دوربین را کور کرده بود

ترکش لب هایم را دریده بود

چشم، چشم را نمی دید...


من برادر مجروح روی برانکارد

و تو بانوی امدادگر توی فیلم ها...


  • ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۱
  • سعید کریمی


دیشب دخمل بابا را خواب دیدم!!!

باورت نمی شود! وای خدای من... درست مثل کوچکی های خودت.

درست از همان ها که دوست داری بچلانی ش توی بغلت.

از همان ها که صادقانه و بی توقع تا سه که بشماری می پرد توی آغوشت.


خدا را شکر به تو رفته بود چشم هایش.

و اخم های مهربانش هم.

هرچند متاسفانه لب هاش مثل من بود.


هر چه بود دست هایش کوچک بود

و قلبش نامرئی پررنگ؛ مثل سرچشمه ی زلال نور.

دلش تنگ نبود برای خیلی چیزها که آدم بزرگ ها می خواهند.


آن قدر بزرگ بود که زبانش می گرفت و به زحمت میگفت که: ''دوچمان دالد'' و ما غش می کردیم از خنده و کارخانه ی قند توی دلمان آب می شد.

خواب دیدم از کربلا برایش یک چادر فسقلی آورده بودم.

تو هم با خوش سلیقگی ات جای روسری برایش یک چفیه ی ایرانی بسته بودی.

من قرآن یادش می دادم و تو توی آشپزخانه عشق توی دیگ می ریختی تا سه تایی برویم شام را توی آسمان هم سفره شویم با ستاره ها. 

صورتش مثل ماه نصف شب بود؛ وقتی که باران تمام می شود و ابرها می روند کنار...


آه...

خدا کند توی خواب امشبم کمی بزرگتر شود.

اوم قد... _ قد تو _

آنقدر که سرم روی زانوهاش جاشود.

دخترم به من محرم است.



  • ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۷
  • سعید کریمی